اين راه...

غزاله حسيني
ashs_spentamainyu@yahoo.com

يادم نيست چطور به اينجا رسيده ام. حتی مسيری را که مرا به اينجا رسانده ، به خاطر نمی آورم. چيزهايی از راه به ياد می آورم.مثلا آن کاميون بزرگ که راننده اش مست بود. کاميون خالی بود. هيچ باری نداشت. راننده می گفت، هميشه همين طور است. بعد يک جرعه نوشيده بود. يک دستش به فرمان بود و با دست ديگرش بطری را گرفته بود. آرام و شمرده شمرده حرف می زد. می گفت، يک نفر هر ماه، در يک روز معين يک پاکت پول برايش می فرستد تا او با کاميِون خالی به مقصدی که او تعيين کرده، برود. راننده آرام می رفت. گيج و مست بود. هيچ عجله ای نداشت. می گفت يک ماه فرصت دارد تا به جای مقرر برسد. وسط راه پياده شده بودم. يک بطری از پشت سرش، از جای خوابش برداشت و دستم داد.
- بگيرش. لا مصب عجب چيزی است!!... يادت می رود کجای راهی.
کنار کوره راهی بودم که نمی دانستم به کجا می رود. بوی الکل سرم را گيج کرده بود. بطری را در کوله ام گذاشته بودم و او همان طور آرام دور شده بود.
يا آن يکی؛ جای ساکت و آرامی بود. آسمان آبی روی باغ منزل ها را مثل گنبدی گرفته بود. توی يکی از کوچه ها پيچيدم. گربه ای با دم پهن و قشنگ، مرا دنبال خودش به آن کوچه برده بود. گربه با آن خطهای قهوه ای و طلايی شبيه ببر کوچولويی بود. آن جا پيرمردی روی سکوی جلوی خانه ای نشسته بود و می گفت که سالهاست همين طور اين جا نشسته که يک نفر بيايد و در خانه را باز کند. کور بود. سرش را روی مشتهای گره کرده اش، روی دسته ی عصای پر پيچ و خمی گذاشته بود. نگاهی به خانه انداختم. ديوارهای خانه کهنه و نمور بودند. در چوبی از چند جا شکسته بود و با يک فشار لنگه هايش از هم وامی شد.
- در را باز کنم؟
- نه، خودش بايد بيايد.
- کی؟
- خودش که بيايد، نمی پرسد؛ در را باز می کند.
- کی؟
- نمی دانم. بالاخره می آيد.
چيزهای زيادی اتفاق افتاده تا من به اين جا برسم. آن شب که توی آن مسافرخانه کنار راه ماندم، زن می گفت راه خودش آدم را می برد. پرسيده بودم اين راه به کجا می رسد.
- به هيچ جا.
ظرف غذايی را جلويم گذاشته بود و نگاهم می کرد.
- دنبال جايی می گردی؟
نگاهش کرده بودم.
- اين جا؟... اين راه به هيچ جا نمی رسه...اما... اگه بهش فکر نکنی، خودش می بردت.
- کجا؟
- فقط می بردت.
و رفته بود. شب ديدم اش که فانوسی جلوی در آويزان کرد. چشم کشيد. سياهی ای که از دور آمد، فانوس را برداشت. آن را تا کنار صورتش بالا برد. کمی نگاه کرد. به طرف آن سياهی حرکت کرد. از پنجره می ديدم که با هم به طرف تپه ای که کنار مسافرخانه بود، رفتند. نور فانوس مثل چشم حيوانی در تاريکی می درخشيد. فانوس ديگری هم روشن شد. در نور دو فانوس پيکرهايشان را که به هم چسبيده بودند، می ديدم. فانوس ها را روی تپه گذاشتند. بيرون هوای خنک پاييزی پوست آدم را مور مور می کرد. هر دو عريان شدند. مرد روی صورت زن خم شد. با دستهايش پستانهای زن را گرفته بود. بعد دست به کمرش برد و او را به سمت خود کشيد. روی رانهايش دست می کشيد و زن با تمام وجود به او عشق می ورزيد.
دراز کشيده بودم، اما خوابم نبرده بود. صدای فرياد بلندی از سمت تپه شنيده بودم. وقتی برگشتم کنار پنجره، ديدم فانوس ها خاموش شده اند و مرد ميان شعله های آتش می سوزد. زن لباس پوشيده بود و آرام از تپه به زير می آمد.
پايين دويدم. جلوی در به هم رسيده بوديم. نگاهش کردم. آرام بود.
- کمکش کردم اون طور که می خواد بميره... اين جا از اين آدمها کم نيستن.
نگاهم کرده بود. بدنم می لرزيد.
- من فقط کمکشون می کنم، چون خودشون می خوان.
بعد رفته بود و شايد خوابيده بود.
و آن شهرديگر، که پر از عمارتهای عظيم بود. خانه های قديمی که حالا همه موزه شده بودند. موزه هايی پر از اشياء قديمی که مثل موجودات چاق و تنبل يک گوشه افتاده بودند تا کسی نگاهشان کند، تميزشان کند و مراقب باشد که صدمه نبينند. و تابلوهايی که صورتهای مردگان بسياری را با خود داشتند، و از ديوارها آويزان بودند و می پاييدند کسی به چيزی دست نزند. اما شهر خالی بود. همه چيز عظيم و باشکوه در جای خودشان نشسته بودند و شهر از سکنه خالی بود. نگهبان ها مهربان و خوش رو از هر کسی که عبور می کرد، درخواست می کردند که موزه ی بزرگ شهر را ببيند.
موزه ی بزرگ پر بود از مانکن های خوش اندام و زيبايی که در هم می لوليدند و هرکدام می خواست بيشتر از ديگری بينندگان اش را جادو کند.
اما اين جا کجاست؟ اين جا حتی شبيه آن شهر ويران نيست که پس از پايان جنگ بزرگ به آن رسيده بودم. از شهر و خانه های آن چيزی جز مخروبه های چند صد ساله نمانده بود. شهر پر بود از سرهای بريده که با چشمهای باز و نيمه باز به آدم خيره شده بودند. روی ديوارها باخون نقش هايی کشيده بودند و چيزهايی نوشته بودند. شهر بوی باروت و مواد شيميايی و گازهای اشک آور می داد. بوی خون و خاک. از توی خيابانهای شهر دويده بودم. بيرون شهر کودکی با چوبی در دست، سر زنی را روی خاکها قل می داد و آوازی را که خودش ساخته بود، می خواند:
مامان من خوابيده
اون آقاهه با کاردش
روی سينه اش مداله
گردن شو بريده
مامان من خوابيده
اون آقاهه
مامان من....
اين جا همه چيز طبق ساعت بزرگ شهر پيش می رود. انگار همه می دانند کجايند و چه چيزی را بايد کجا ببرند. مثل آدمهای خوابگرد هر کدام راه خودش را می رود و طبق عادت، وقتی به کسی می رسد- غريبه يا آشنا- کلاه از سر برمی دارد و با لبخندی يکسان می گويد:"سلام. خوش آمدی."
به صورت کسی که با لبخند نگاهم می کند خيره مانده ام. بايد مسافرخانه ای، کافه ای، نيمکتی، جايی پيدا کنم و کمی بنشينم. تمام شهر پر است از صورتهای جوان و خنده رو. شبيه تئاترهای ژاپنی که بازیگران با ماسکی از آرايش و لباسهای فاخر و سنگين روی سن راه می روند. آيا هيچ پيرمردی اين جا منتظر باز شدن دری می ماند؟ آيا راننده ی مست آن کاميون خالی گذارش به اين جا نيفتاده؟ از کجا آمده بودم؟ و اين راه؟
- ببخشيد اين راه...
کلاه از سر برمی دارد و با همان لبخند می گويد:
- سلام...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30911< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي